خاطرات نه سر دارند و نه ته! بی هوا می آیند تا خفه ات کنند... میرسند...گاهی وسط یک فکر;گاهی وسط یک خیابان...سردت می کنند... داغت میکنند...رگ خوابت را بلدند...زمینت می زنند... خاطرات تمام نمی شوندتمامت می کنن....
« به نام خدا خودم هستم،
از بچگی بزرگ شدم،
تو بیمارستان به دنیا اومدم،
صادره از شهرمون،
همونجا بزرگ شدم،
چند سال سن دارم،
بابام مرد بود،
تو دوران کودکیم بچه بودم،
با رفیقام دوست شده بودم،
به دوست داشتن علاقه دارم،
قصد ازدواج ندارم،
تو خونمون زندگی میکنم،
تا حالا نمردم و ... »