صبح كه داشتم بطرف دفترم می رفتم منشی ام ژانت بهم گفت:
صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارك!
از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینكه یكی یادش بود.
تقریباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زده و اومد تو و گفت:” میدونین،
امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با
هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!“
خدای من این یكی از بهترین چیزهائی بوده كه میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم.
برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشگی برای نهار بلكه باهم رفتیم
یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و از
غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.
وقتی داشتیم برمی گشتیم، ژانت رو به من كرده و گفت:” میدونین، امروز روزی
عالی هست، فكر نمی كنین كه اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟“
در جواب گفتم: ” آره، فكر میكنم همچین هم لازم نباشه.“ اونم
در جواب گفت:” پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.“